خودم را جای قدم که می گذاشتم، دلم می گرفت.
اصلا نمی توانستم خودم را جای او بگذارم! وقتی سختی ها، تنهایی هایش، صبر و تحملش را توصیف می کرد؛ هر لحظه از خود این سؤال را می پرسیدم :«آیا من می توانم؟» به آخراش که رسیدم دلم بدجوری هوای شهادت کرده بود ولی آیا کار قدم کمتر از شهادت بود؟ تو سن 24،25 سالگی با پنج بچه قد و نیم قد تو شهر غریب شوهرش که تمام زندگیش بود رو از دست داده بود.
دلم به حال اون پدر و مادری که فاصله شهادت دو پسرش فقط دو ماه بود، می سوخت. از خودم بدم آمد!
من چیکار کرده ام برای انقلاب؟
آیا من هم توانستم در مقابل سختی ها صبر و تحمل کنم؟
آیا من می توانم از زندگی ام بزنم و فقط وطیفه ام باشد؟
آیا من می توانم شرایط سخت آن زمان را بفهمم؟
آیا من می توانم درد و دل همسران شهید مانند قدم خیر محمدی و پدر و مادر شهید را درک کنم؟
سؤالات در ذهنم پراکنده بود و من به دنبال سؤالاتم ولی هر لحظه بیشتر از شهداء، از خانواده شهداء خجالت می کشم. آری ما نتوانسته ایم به وصیت شهداء عمل کنیم. زینب وار زندگی کنیم و در هر صورت به وظیفه مان عمل کنیم.
قسمتی از متن کتاب دختر شینا (خاطرات قدم خیر محمدی کنعان، همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هژیر):
«من هم به گریه افتادم. قرآن را باز کردم. وصیت نامه را برداشتم. بوسیدم و گفتم: «صمد جان! بچه هایت هنوز کوچک اند، این چه وقت رفتن بود. بی معرفت بدون خداحافظی. یعنی من ارزش یک خداحافظی را نداشتم.» دستم را روی قرآن گذاشتم و گفتم: «خدایا! تو را قسم به این قرآنت، همه چیز دروغ باشد. صمدم دوباره برگردد. ای خدا! صمدم را دوباره برگردان.»»