ساکنان ملک اعظم

بیا عاشقی را رعایت کنیم ز یاران عاشق حکایت کنیم

ساکنان ملک اعظم

بیا عاشقی را رعایت کنیم ز یاران عاشق حکایت کنیم

ساکنان ملک اعظم

بیا عاشقی را رعایت کنیم
ز یاران عاشق حکایت کنیم

از آن ها که خونین سفر کرده اند
سفر بر مدار خطر کرده اند

از آن ها که خورشید فریادشان
دمید از گلوی سحر زادشان

غبار تغافل ز جانها زدود
هشیواری عشقبازان فزود

عزای کهنسال را عید کرد
شب تیره را غرق خورشید کرد

حکایت کنیم از تباری شگفت
که کوبید درهم، حصاری شگفت

از آن ها که پیمانه «لا» زدند
دل عاشقی را به دریا زدند

ببین خانقاه شهیدان عشق
صف عارفان غزلخوان عشق

چه جانانه چرخ جنون می زنند
دف عشق با دست خون می زنند

سر عارفان سرفشان دیدشان
که از خون دل خرقه بخشیدشان

به رقصی که بی پا و سر می کنند
چنین نغمه عشق سر می کنند:

«هلا منکر جان و جانان ما
بزن زخم انکار بر جان ما

اگر دشنه آذین کنی گرده مان
نبینی تو هرگز دل آزرده مان

بزن زخم، این مرهم عاشق است
که بی زخم مردن غم عاشق است

بیار آتش کینه نمرود وار
خلیلیم! ما را به آتش سپار

در این عرصه با یار بودن خوش است
به رسم شهیدان سرودن خوش است

بیا در خدا خویش را گم کنیم
به رسم شهیدان تکلم کنیم

مگو سوخت جان من از فرط عشق
خموشی است هان! اولین شرط عشق

بیا اولین شرط را تن دهیم
بیا تن به از خود گذشتن دهیم

ببین لاله هایی که در باغ ماست
خموشند و فریادشان تا خداست

چو فریاد با حلق جان می کشند
تن از خاک تا لامکان می کشند

سزد عاشقان را در این روزگار
سکوتی از این گونه فریادوار

بیا با گل لاله بیعت کنیم
که آلاله ها را حمایت کنیم

حمایت ز گل ها گل افشاندن است
همآواز با باغبان خواندن است
سید حسن حسینی

آخرین مطالب
۰۳
بهمن

خودم را جای قدم که می گذاشتم، دلم می گرفت.

اصلا نمی توانستم خودم را جای او بگذارم! وقتی سختی ها، تنهایی هایش، صبر و تحملش را توصیف می کرد؛ هر لحظه از خود این سؤال را می پرسیدم :«آیا من می توانم؟» به آخراش که رسیدم دلم بدجوری هوای شهادت کرده بود ولی آیا کار قدم کمتر از شهادت بود؟ تو سن 24،25 سالگی با پنج بچه قد و نیم قد تو شهر غریب شوهرش که تمام زندگیش بود رو از دست داده بود.

دلم به حال اون پدر و مادری که فاصله شهادت دو پسرش فقط دو ماه بود، می سوخت. از خودم بدم آمد!

من چیکار کرده ام برای انقلاب؟

آیا من هم توانستم در مقابل سختی ها صبر و تحمل کنم؟

آیا من می توانم از زندگی ام بزنم و فقط وطیفه ام باشد؟

آیا من می توانم شرایط سخت آن زمان را بفهمم؟

آیا من می توانم درد و دل همسران شهید مانند قدم خیر محمدی و پدر و مادر شهید را درک کنم؟

سؤالات در ذهنم پراکنده بود و من به دنبال سؤالاتم ولی هر لحظه بیشتر از شهداء، از خانواده شهداء خجالت می کشم. آری ما نتوانسته ایم به وصیت شهداء عمل کنیم. زینب وار زندگی کنیم و در هر صورت به وظیفه مان عمل کنیم.

قسمتی از متن کتاب دختر شینا (خاطرات قدم خیر محمدی کنعان، همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هژیر):

«من هم به گریه افتادم. قرآن را باز کردم. وصیت نامه را برداشتم. بوسیدم و گفتم: «صمد جان! بچه هایت هنوز کوچک اند، این چه وقت رفتن بود. بی معرفت بدون خداحافظی. یعنی من ارزش یک خداحافظی را نداشتم.» دستم را روی قرآن گذاشتم و گفتم: «خدایا! تو را قسم به این قرآنت، همه چیز دروغ باشد. صمدم دوباره برگردد. ای خدا! صمدم را دوباره برگردان.»»

  • شهید گمنام
۲۹
آبان

خدایا!

تو مرا خلق کردی.از نیستی هستی ام دادی، کودک بودم بزرگم کردی؛ خدایا! تو چقدر بزرگوار هستی، تو رحم کننده رحم کنندگانی؛ تو بودی که مرا بسوی خود کشاندی و هدایتم کردی؛حالا از تو میخواهم شهیدم کنی.

خدایا!خداوندا!

گناهانی کثیر دارم، اما تو بخشنده بخشندگانی؛ پس، مرا بعد از بخشیدن گناهانم ازاین دنیا ببر.

خدایا!

یک روز متولد شدیم ویک روز دیگر خواهیم رفت؛پس، چه بهتر که [این رفتن] در راه تو باشد. پس، خدایا! توفیق کشته شدن [در راهت] را به ما ارزانی، زیرا من شرم دارم که در رختخواب بمیرم.من ترجیح میدهم که زیر خمپاره ها و اتشبارها جان خود را از دست بدهم،زیرا این مرگ سرخ است که دلخواه من است.

  • شهید گمنام
۰۱
مهر

 

کمتر دیدم به کسی بگوید چه بکن. معمولاً اهل گفتن زبانی نبود. عملش بهترین تشویق بود. وقتی برای نماز به نمازخانه می رفتیم، همه به دکتر می گفتند امام جماعت بایستید. می گفت: امام جماعت اول از همه می اید؛ بپرسید چه کسی اول آمده او باید امام جماعت بشود.

(محمد شاهی؛ راننده و محافظ شهید)

منبع: کتاب شهید علم (خاطرات دانشمند شهید دکتر مجید شهریاری)

  • شهید گمنام
۰۲
شهریور

از اصفهان به قم رفت. صدای آهنگ مبتذلی که راننده گوش میکرد، جلال «افشار» را آزار میداد. رفت و با خوش رویی به راننده گفت: «اگر امکان داره یا نوار رو خاموش کنید یا برای خودتون بزارین» راننده با تمسخر گفت: «اگه ناراحتی میتونی پیاده شی!» جلال رفت توی فکر! هوای سرد و بیابان تاریک و...  . نیت کرد تا وجدان خفته راننده را بیدار کند. این بار به راننده گفت: «اگه خاموش نکنی پیاده میشم!» راننده هم نه کم گذاشت نه زیاد، پدال ترمز را فشار داد و ایستاد و گفت: «بفرما!» جلال پیاده شد. اتوبوس هنوز خیلی دور نشده بود که ایستاد! همین که جلال به اتوبوس رسید، راننده به جلال گفت: «بیا بالا جوون، نوار رو خاموش کردم.» سالها بعد که خبر شهادت جلال را به ایت الله بهاءالدینی دادند، ایشان در حالی که به عکسش نگاه میکرد فرمودند: «امام زمان <عج> از من یک سرباز خواست، من هم صاحب این عکس را معرفی کردم.

منبع: راز گل سرخ، صفحه 10

  • شهید گمنام